تجربه ی من

نان عشق از "پابلو نرودا"

از پا تا سرت سراسرت نوری و نیرویی وجود مقدست را در بر گرفته است جنس تو ، جنس نان نانی که آتش او را می پرستد عشقم خاکستری زیر خاک بود من با تو گر گرفتم عشق من عزیزم پیشانی ات، پاهایت و دهانت نانی است مقدس که زنده ام می دارد آتش به تو درس خون داد از آرد تقدس را فرا بگیر و از نان بوی خوش را  پابلو نرودا ...
5 آذر 1391

روزگاری دیگر از "نزار قبانی"

آرزو می کردم تو را در روزگاری دیگر می دیدم در روزگاری که گنجشکان حاکم بودند پریان دریایی شاعران کودکان و یا دیوانگان آرزو می کردم که تو از آن من بودی در روزگاری که بر گل ستم نبود بر شعر بر نی و بر لطافت زنان اما افسوس دیر رسیده ایم ما گل عشق را می کاویم در روزگاری که عشق را نمی شناسد! "نزار قبانی" ...
4 آذر 1391

شیفته از "نزار قبانی"

چه می شد اگر خدا، آن که خورشید را چون سیب درخشانی در میانه‌ی آسمان جا داد، آن که رودخانه ها را به رقص در آورد، و کوه ها را بر افراشت، چه می شد اگر او، حتی به شوخی مرا و تو را عوض می کرد مرا کمتر شیفته تو را زیبا کمتر "نزار قبانی" ...
4 آذر 1391

روی تو از"فاضل نظری"

دیدن روی تو در خویش ز من خواب گرفت آه از آیینه که تصویر تو را قاب گرفت خواستم نوح شوم، موج غمت غرقم کرد کشتی ام را شب طوفانی گرداب گرفت در قنوتم ز خدا «عقل» طلب می کردم «عشق» اما خبر از گوشه ی محراب گرفت نتوانست فراموش کند مستی را هر که از دست تو یک قطره می ناب گرفت کی به انداختن سنگ پیاپی در آب ماه را می شود از حافظه‌ی آب گرفت؟! "فاضل نظری" ...
3 آذر 1391

حقیقتِ تو "مهدیه لطیفی"

سکوت که می کنی وزن جهان را تنها به دوش می کشم! و کم که می آورم زمین آنقدر کند می چرخد که تو توی تقویم می مانی و من آونگ می مانم بین حقیقتِ تو و افسانه ای که از تو در سرم دارم! "مهدیه لطیفی" ...
3 آذر 1391

قدم تو از "مهدیه لطیفی"

قدم که می‌زنی شعر از سر و کول شهر بالا می‌رود شهر را چه به شعر؟ قالیچه‌ها را هم بیخیال خطوط دست‌های مرا قدم بزن... "مهدیه لطیفی" ...
2 آذر 1391

آغوش تو

به ضمانت پلک هایت فلسفه می ریزم پای رومی و زنگی این وسوسه ها و تنها من می‌دانم آغوش تو از استدلال های من محکم تر است! ...
1 آذر 1391

صبحی که آمدی از "نزار قبانی"

صبحی که آمدی توفانی در زمین گرفت و نیزه ای شعله ور، جایی از جهان سقوط کرد که بچه ها شیرینی اش پنداشتند و زنان، دستبند الماسش و مردان، نشانه های شب قدرش آن صبح که آمدی شعری قشنگ بودی بر پاهایش ایستاده آفتاب با تو وارد شد و بهار نیز ورق های روی میز بُر خوردند فنجان قهوه که پیش رویم بود پیش از انکه من از آنها بنوشم ،مرا نوشیدند و اسب های تابلو وقتی تو را دیدند به سویت چهار نعل تاختند... نزار قبانی ...
1 آذر 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به تجربه ی من می باشد